زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

سلام و صد سلام الهي صد الهي زنده باشين قربون شيرين زبونياتون برم ديشب بهتون پشمك دادم اميرعلي به پشمك       مي گفت پشك زهرا هم بهش مي گفت امير امي پسمك داداشي بيا هر دو تاتون بخاري رو ول نمي كنين حالا تازگيا هم ياد گرفتين ازش بالا مي ريد و بالاي بخاري مي شينين و كلي مي خندين زهرا مي خواست بياد پائين بهم گفت ماما بيا كمك بعدش هر كاري كردم كه دوباره جمله رو بگه نگفت اما امير علي هم به زهرا مي گه داداش هر چي بهش مي گم مامان بگو آبجي ، بعدش مي گه آجي خلاصه خيلي خوشمزه شدين من كه هر دفعه مي خورمتون از بس كه مي بوسمتونو فشارتون مي دم خيلي دوستون دارم ...
14 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزيزاي دلم اين روزها حسابي مشغول خونه تكوني هستم و شماها هم حسابي شيطوني مي كنين ، خيلي خوشتون مياد كه توي اين وسايل هاي بهم ريخته بالا و پائين بريد ، با هزار بدبختي اتاق خواب و آشپزخونه رو تميز كردم براي آشپزخونه ساعت 4 كه رسيدم خونه تا ساعت 2 شب كار آشپزخونه تموم شدوقتي اومدم بيرون ، بابا مشغول جارو كردن سالن شد بنده خدا با وجود اينكه خيلي خسته بود اما كمك ماماني كرد دستشون درد نكنه روز بعدش بابايي فرش و روفرشي رو با كمك مامان جون شست و تميز شد الان خونمون خيلي تميزه ، واقعا" تميزي چقدر تو روحيه اثر ميذاره بشرطي كه شماها تميز بزارين ديروز زهرا خيلي اذيتم كرد منم دعواش كردم و باهاش قهر كردم امير علي ، دست زهرا رو گرفت اوردش طرفم و به...
12 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام به فرشته هاي آسموني عزيزانم ديشب اتاق و سالن رو جارو كردم اونم با جارو دستي چون به لطف شما جارو برقي رو خراب كردين مجبورم با جارو دستي جارو كنم خلاصه بعد از تمام شدن جارو تمام آشغالها رو يك گوشه بردم و با خاك انداز جمع كردم همون موقع امير علي بهم گفت ماما ، جيش ، منم سريع بردمش تو حموم تا جيش كنه زماني كه برگشتم واي خدا ، زهرا تمام آشغالهاي توي خاك انداز رو توي سالن پخش كرده بود و انگار نه انگار كه من جارو كرده بودم همونجا نشستم كلي گريه كردم همون موقع بابايي اومد وقتي درو باز كرد بهم گفت چيه ، چرا داري گريه مي كني ؟ منم بس كه اعصابم خورد بود بهش گفتم از دست وروجكات ديگه خستم كردن ،بابايي وقتي اومد داخل كلي خنديد و بعد بهم دلداري...
7 اسفند 1392
1